دودي کمرنگ

محمدمهدي هنرپرداز
mhonarpardaz@yahoo.com

دودي کمرنگ


محمدمهدي هنرپرداز

از همين پشت در شيشه‌اي، هوا روي بدنم سنگيني مي‌کند. نفسم به سختي بالا مي‌آيد. چرا آن تو هوا اين همه گرفته است؟ رنگ دود است ولي دودي در کار نيست. در را باز مي‌کنم. با اشتياق تمام باز مي‌شود. گويي خودش هم منتظر اين کار باشد. هروقت وارد کتابخانه مي‌شد، نيم نگاهي هم به تابلوي اعلانات سالن نشيمن مي‌انداخت. اين بار هم مي‌خواست... ولي اين بار با هميشه فرق دارد گويا. يک راست به طرف تابلو مي‌روم، يا کشيده مي‌شوم؟ هيچ نمي‌بينم جز آن‌چه مجبورم که ببينم.
چرا تابلو سياه شده است؟ سبز بود قبلاً؟ شايد. ولي خالي است حالا، به جز کاغذي در وسطش. نمي تواند نزديک نرود. مي‌رود تا يک متر فاصله. عکسي محو ولي آشنا در کنار نوشته‌اي که نمي‌توان آن را خواند. گويي تا کنون هيچ نخوانده‌ام يا ياد نگرفته‌ام که بخوانم. ولي عکس... عکس، عکس، عکس.... چقدر آشناست با آنکه کاملاً محو است و چه دلشوره به دلم مي‌ريزد.
مسخ شده ايستاده است و ميخ‌کوب، با دستهاي آويزان. انگار نگاهش را به حروف چاپي گره زده باشند و به عکس که هر لحظه به نظر آشناتر است. هواي اينجا خيلي سنگين‌تر از بيرون است. مي‌خواهم بروم بيرون. نفسم دارد مي‌گيرد از اين هواي دودي کمرنگ. نمي‌توانم. ماندم. ميخ‌کوب شده‌ام.
عکس روي کاغذ واضح‌تر شده است. خدايا! کي ممکن است باشد؟ نوشته‌ها هم گويا چندان غريبه نيستند؛ هر چند نمي‌تواند بخواندشان. چيزي به دلشوره‌اش مي‌اندازد. شايد بايد نگران چيزي باشد که نيست. به اطراف نگاه مي‌کند. اين همه آدم روي صندلي‌هاي قرمز سالن نشيمن نشسته‌اند و نه او توجه‌اشان را جلب کرده است، نه اين کاغذ و عکس و نوشته‌هاي چاپي. در ميان اين همه همهمه چرا اينجا را سکوت محض فرا گرفته است؟
عکس به نظر واضح‌تر مي‌رسد ولي هنوز... مي‌ترسم کسي باشد که مي‌شناسمش. خيلي مي‌شناسمش. اصلاً نمي‌توانم باور کنم که چنين کسي را نديده‌ام کاش مي‌شد نوشته‌ها را بخوانم. بايد اسمي آنجا نوشته باشند.
لحظه به لحظه وضوح عکس، بيشتر مي‌شود و ضربان قلبم تندتر. انگار هوا هم هي سنگين‌تر و غليظ‌تر مي‌شود. دارم از دلشوره خفه مي‌شوم. کاش مي‌شد بدوم بيرون و ...
«آهاي!»
سرش بر مي‌گردد. زهرا است. با روسري سفيد و دستکش سفيد و پيراهن سفيد و چادرنماز گلدار.
«کجايي؟!»
نفسم در نمي‌آيد. گويي تارهاي گلويم سالهاست تکان نخورده‌اند. نمي‌داند اين اضطراب کشنده را در چهره‌اش مي‌بيند يا نه؟
«نمازت قضا نشه»
انگشتم عکس را نشانش مي‌دهد. او هم مي‌بيند يا مثل آن همه که در سکوت محض بلند بلند حرف مي‌زنند....؟ هنوز چشم مشتاقش را از صورتم بر نداشته‌ است؛ و لبخند شيرينش را. آستينم را مي‌کشد؛ منقطع و متناوب. نگاهش پر از خواهش است انگار. راه مي‌افتد. آستين را مي‌کشد و مي‌برد. پاهام تکان مي‌خورد. به دنبالش راه مي‌افتم. سرم بر مي‌گردد. نگاهي به عکس... از اين واضح‌تر نمي‌تواند باشد. حتي از کنار در شيشه‌اي تمام جزئياتش پيداست.
او و آستين بيرونم مي‌کشند از آن هواي دودي کمرنگ. نمي‌دانم چه وقت از روز است. اصلاً آيا روز است؟ نمازم نبايد قضا شود. نمازي که نمي‌دانم چند رکعت طول خواهد کشيد. هواي اين بيرون چقدر آزادتر است.


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30052< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي